نسیم سلطانبیگی، روزنامهنگار و فعال مدنی که دیماه گذشته از سوی نیروهای امنیتی بازداشت و پس از مدتی به طور موقت آزاد شد، با انتشار دستنوشتهای از آخرین وضعیت خود گفت.
بر اساس گزارشها خانم سلطانبیگی در این نوشته با اشاره به نامه اخیر ویدا ربانی، روزنامهنگار زندانی که در خصوص پخش گسترده داروهای اعصاب بدون نظارت در زندان افشاگری کرده بود ضمن تایید این خبر از وضعیت جسمی خود در روزهای پس از آزادی گفت.
این روزنامهنگار همچنین با اشاره به روش همیشگی زندانبان و مسوولان بهداری در مورد اضطراب و بیخوابی زندانیان نوشته است که آنها مثل «نقل و نبات» داروی اعصاب و روان به زندانیان میدهند.
نسیم سلطانبیگی روزنامه نگار و فعال مدنی، شامگاه بیست و یکم دی ماه ۱۴۰۱، هنگام خروج از کشور توسط ماموران اطلاعات سپاه در فرودگاه بازداشت و به زندان اوین منتقل شد.
وی حدود یک ماه بعد در ۱۷ بهمنماه با تودیع وثیقه از زندان آزاد شد.
متن کامل این نوشته بدین شرح است:
برای قرصهای اعصاب و بیخوابی
بعد از بازداشت سال ۸۶ به خاطر شرایط پیچیده بازداشت و برای اینکه بتوانم به زیستن در اولیه ترین حالت انسانی ادامه دهم هفت سال دارو مصرف کردم روزی را که پزشکم گفت میتوانیم روند مصرف دارو را کم و در نهایت متوقف ،کنیم چون لحظه ای درخشان در یاد دارم خوشحال بودم که گامی به پیش بردم و بر احساساتی عجیب و غریب غلبه کردم.
پس از بازداشت ،اخیر دوباره مجبور به مصرف دارو شدم و همچنان ادامه دارد نزدیکانم دیدند که خواب شب برایم دور و ناپیدا بود این بیخوابی از همان اولین شب بازداشت کلید خورد در تمام شبهایی که «دو الف» بودم نمیخوابیدم و همه تصورم این بود به دلیل احساس ناامنی عمیقی که دارم توان خواب از من ربوده شده اما این بیخوابی کش آمد و به بعد از آزادی هم رسید.
در «دو الف» مسئول و زندانبانان بند اصرار زیادی داشتند که با دارو مساله خواب یا اضطرابهای زندانیان را حل کنند و از یک جایی به بعد من بعد از خاموشی چشمهایم را میبستم که درگیر ماجراهای بهداری و پزشک زندان نشوم بعدتر که هم سلولی داشتم دیدم که چطور مثل نقل و نبات داروی اعصاب و روان به زندانیان میدهند
روز اولی که درمانگرم گفت مجبوریم دوباره مصرف دارو را شروع کنیم غم بزرگی به دلم نشست. گفتم اینکار برایم به معنای بازگشت به گذشته است و او در جوابم تنها گفت: مجبوریم
بله ما مجبوریم و تن میدهیم به اجبارهایی که اندکی زندگی را به ما باز میگرداند من هنوز هم میخندم، گاهی گریه میکنم. عصبانی و غمگین میشوم. با بند بند وجودم زندگی را در آغوش میکشم. هر چند که گاهی آغوشم کوچکتر از زندگیست.
ویدا جان، ممنونم که قفل زبانم را با خواندن نامهات باز کردی. بیشتر مینویسم از آنچه که در این سالها زیستهام.