نسیم سلطانبیگی، روزنامهنگار که چندی پیش حکم محکومیت به حبسش از سوی دادگاه تجدیدنظر تایید شد و در انتظار اجرای حکم است، در نامهای سرگشاده برای الهه محمدی روزنامهنگار شرق که بیش از یکسال است در بازداشت به سر میبرد، از «رنج و اندوه مردم و بوی مرگ در ایران» نوشت.
بر اساس گزارشها در این نامه که روز پنجشنبه ۱۱ آبانماه در صفحه شخصی خانم سلطانبیگی منتشر شد، آمده است: «ما شاهدان جان به در برده از زندانیم و سرهای ما خالی از لطف نیست از وسوسه آزادی، که بیشتر از هر چیز دیگری دوستش داریم».
متن کامل این دستنوشته به شرح زیر است:
ما بر درگاه اندوه میرقصیم الای عزیزم
این روزها غم از هر سو حمله میکند، از آتش جنگ خالی نمیشود و ایران از بوی مرگ. در غزه نسل کشی میکنند، در برلین برای حماس هورا میکشند و صلح سودایی در گذر است.
هر جمعه در سیستان و بلوچستان میکشند، آرمیتا گراوند رامیکشند، داریوش مهرجویی و وحیده محمدیفر را میکشند، متیو پری میمیرد و ما فکر میکنیم شاید او را هم کشتهاند، بوی مرگ از مشاممان نمیرود.
ما شاهدان جان به در برده از زندانیم، نیلوفر بیانی شهادت میدهد به مرگ تراژیک کاووس سید امامی ، به شکنجه روانی، ضرب و شتم و آزار جنسی مدافعان محیط زیست ایران. ژینا مدرسگرجی از رنج به جا مانده بر دیوارهای سیمانی زندان سنج و محمد شریفی مقدم از زندان فشافویه میگویند.
شیرینی اما کوتاه است، مثل همان سه ساعتی که درهای زندان گشوده شد و تو پارهای تنت را در بند به آغوش کشید. تو که حضورِ غایب لحظههای زندگی مایی.
الای عزیزم، در سرزمین عجایب پاندول میان امید و نامیدیام. هر صبح خبر میخوانم، به سلامت سلام میدهم و امیدم را به باد میسپارم. هر شب به ماه نشسته بر آسمان نگاه میکنم، صدایت در گوشم زنگ میزند و ستارههای امید پر نور میشوند.
حکمپیدرپی صادر میشوند، برای هستی امیری ، ضیا نبوی و سپیده رشنو ، برای مهسا یزدانی و مادران دادخواه، برای هر که به هیبت انسان زاده شدهاند. احضارها هم از راه رسیدن، فرصتها کوتاه شدهاند و من منتظر پایان نشستهام تا کشیده شود و پاهایم را به آنسوی دیوار دارم.
الای عزیزم، میان شوربای جنگ و محیط و زندان، ذهنم به تکرار میخواند:
«ما مردم هستند، بلکه
در جنگ کشته میشویم،
در زندان،
در جاده،
در دریا،
حتی بلندترین کوهها هم از ما میگیرند. …»
با این همه، سرهای ما خالی از لطف نیست از وسوسه آزادی، که بیشتر از هر چیز دیگری دوستش داریم، آنچنان که کومار درافتاده گفته بود.
الای عزیزم
تو در گوش الناز به نجوا میخوانی «این لحظه یک روز هم نصیب من خواهد شد». تو نیک میدانی که رویا، گشایش است. در رویایم بادی که امیدهایمان را میبرد، روزی هم هوای تازه برایمان میآورد. ما سیاه از درد میخوریم این روزها اما سیاه و شیرین در میشود.
الای عزیزم، در رویایم مایی که نیمهشبهای تاریک زمستانی سرد را تاب میآورم، سینههامان به هوای آزادی پُر میشود، از گلوهایمان آوای زندگی بر میآید و به قول عزیزی، بر درگاه اندوه میرقصیم و میخوانیم زنده باد #زن_زندگی_آزادی